Monday, March 01, 2010

 

ما رفتیم اینجا

Sunday, February 28, 2010

 

کمک

یکی به دادم برسه...یکی این کامنت دونی منو درست کنه...خدا لعنتت کنه هالوسکن که منو به این روز انداختی...به زمین گرم بخوری...خدا ذلیلت کنه...آخه پول هم اینقدر ارزش داشت...مال دوست...لیاقت نداشتی

Saturday, February 27, 2010

 

یک قدم نزدیکتر به آخر

سی و یک ساله شدم...به همین زودی...به همین سادگی...همین...!ه
.
پ.ن: این هم برای شما که شاد باشین...من که خیلی باهاش حال کردم

Sunday, February 21, 2010

 

:(


خدا ما رو برای هم نمی خواست
فقط می خواست هم رو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست
فقط خواست نیمه مون رو دیده باشیم
تموم لحظه های این تب تلخ
خدا از حسرت ما با خبر بود
خودش ما رو برای هم نمی خواست
خودت دیدی دعامون بی اثر بود
چه سخته مال هم باشیم و بی هم
می بینم می ری و می بینی می رم
تو وقتی هستی اما دوری از من
نه می شه زنده باشم ، نه بمیرم
نمی گم دلخور از تقدیرم اما
تو می دونی چقدر دلگیره این عشق
فقط چون دیر باید می رسیدیم
داره رو دست ما می میره این عشق
تموم لحظه های این تب تلخ
خدا از حسرت ما با خبر بود
خودش ما رو برای هم نمی خواست
خودت دیدی دعامون بی اثر بو
دخدا ما رو برای هم نمی خواست
فقط می خواست هم رو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست
فقط خواست نیمه مون رو دیده باشیم
.
احسان خواجه امیری

Thursday, February 18, 2010

 

پشت این پنجره‌ها دل می‌گیره

هوای صبح رو خیلی دوست داشتم...دوست نداشتم برم سر کار...دوست نداشتم برم تو چهاردیواری...دوست نداشتم پشت پنجره زندگی کنم... دوست داشتم قدم بزنمو نفس بکشم...همونجوری که پیرمردها دستشونو میذارن پشتشونو یواش یواش قدم برمیدارنو اینور اونور رو نگاه می کنن...دوست داشتم یه آهنگ هم زیر لب زمزمه کنم...از اون قدیمی ها...از اون کهنه ها...ه

تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره ، رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره ، وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره ، قهر تو تلخی زندونو به یادم میاره ، من نیازم تو رو هر روز دیدنه ، از لبت دوست دارم شنیدنه … تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون می‌زنه ، تو همون خونی که هر لحظه تو رگهایه منه ، تو مثه خواب گل سرخی ، لطیفی مثه خواب ، من همونم که اگه بی تو باشه ، جون می‌کنه ، من نیازم تو رو هر روز دیدنه ، از لبت دوست دارم شنیدنه … تو مثه وسوسه ی شکار یک شاپرکی ، تو مثه شوق رها کردن یک بادبادکی ، تو همیشه مثه یک قصه پر از حادثه‌ای ، تو مثه شادیه خواب کردن یک عروسکی ، من نیازم تو رو هر روز دیدنه ، از لبت دوست دارم شنیدنه … تو قشنگی مثه شکلایی که ابرا می‌سازن ، گلای اطلسی از دیدن تو رنگ می‌بازن ، اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی برای بردن تو با اسب بالدار می‌تازن ، من نیازم تو رو هر روز دیدنه ، از لبت دوست دارم شنیدنه …ه


Wednesday, February 10, 2010

 

عاشق عشق تو بودم با چه احساس قشنگی

نمی دونم فلسفه دلتنگی چیه...نمی دونم چی میشه که آدم دلش تنگ میشه...فقط می دونم این احساسی که من این روزها دارم اسمی به غیر از دلتنگی نمیشه روش گذاشت...اینکه اینقدر دلم می خواد تو رو ببینم، اینکه حجم خالی نبودنت رو با تموم وجود احساس می کنم...چی دیگه میشه گفت به این همه احساس من...به این همه نبودنت، به این همه نداشتنت...چی دیگه میشه گفت؟

شاید تقصیر تو نیست...مقصر منم....مقصر منم که هنوز دنبال جبران لحظه های از دست رفته ام میگردم...هرچند که این یه خیاله...لحظه ای که رفت دیگه رفته. جبرانش دیگه معنی نمیده...شاید تقصیر منه ...که می خوام به اندازه تمام روزهایی که نداشتمت حالا دیگه داشته باشمت...می خوام به اندازه روزهایی که نداشتمت کنارت باشم، باهات حرف بزنم، لمست کنم... حتما این توقع زیاد منه که می خوام به اندازه تمام لحظه هایی که ازت جدا بودم حالا باهات یکی بشم...جزئی از وجودم بشی...جزئی از وجودت بشم...باهات زندگی کنم...شایدم تقصیر منه که می ترسم دوباره از دستت بدم...برای همین می خوام قدر امروزم رو بدونم چون ممکنه فردا نباشی...منی که مار گزیده شدم...منی که اون روز که از ماشینت پیاده شدم نمی دونستم که این آخرین دیداره ولی بود... فقط نمی دونم چرا ایستادم و اونقدر نگاهت کردم. اونقدر که اون دورها گم شدی...از کجا معلوم؟ از کجا معلوم این بار که باهات حرف میزنم، این بار که میبینمت آخرین بار نباشه...نه!...دیگه فکرش رو هم نمی تونم بکنم...دیگه توانش رو هم ندارم...تو نباشی؟ امکان نداره...الان دیگه می فهمم معنی نفس بودن چیه...یعنی دیگه نیستم اگه یه لحظه نباشی....حتی قول چندین و چندبارت هم نتونسته این ترس رو از ته دلم پاک کنه. هرچند که کمرنگش کرده...دیگه نمی خوام تو خاطره هام دنبالت بگردم. دیگه نمی خوام تو اون کوچه دنبال رد پات باشم...ه

احساس می کنم دوست داشتنم ورای ظرفیتمه....احساس می کنم دیگه گنجایش این همه عشق و علاقه رو ندارم...اون روزها خیلی دوستت داشتم...اون سیزده چهارده سال پیش...وقتی کوچیک بودم...فکر می کردم عشقی رو دست عشق من وجود نداره...فکر می کردم عاشق ترین آدم دنیام...اما واقعیت اینه...تمام اونها پیش دوست داشتن الانم هیچه...می دونی؟ من تو رو دوست دارم...ولی بیشتر از اون، من عاشق دوست داشتن توام...ه

دلم برات تنگ شده...ه


Sunday, February 07, 2010

 

صبحانه

چرا بعضی از این راننده ها نمیفهمن صبح که میشه خیلی ها باید برن سر کار. خیلی ها باید سر ساعت هفت و ربع تو ادارشون کارت بزنن...خیلی ها قبل از اینکه از خونه بیان بیرون باید بچه اشونو ببرن پایین بذارن خونه مامانشون...خیلی ها وقتی بچه اشونو می برن پایین میذارن پیش مامانشون بیشتر وقتها بچه اشون بیدار میشه و گریه می کنه و میچسبه بهشونو ازشون جدا نمیشه...خیلی ها باید بچه اشونو سرگرم کنن وحواسشو پرت کنن و یواشکی جیم بشن ...برای همین صبح که میشه خیلی ها دیرشون میشه...اونوقت این به اصطلاح راننده ها صبح که میشه میفتن جلوی خیلی ها و هلک هلک هلک رانندگی می کنن و سلانه سلانه میرن تا موتور ماشینشون گرم بشه...اونوقت خیلی ها دارن پشت سر اینها حرص می خورن و به ساعت نگاه می کنن و چراغ میزنن ولی دریغ از یک ذره توجه...یه عده شون که هنوز از خواب بیدار هم نشدن...اه اه اه خیلی ها حرص میخورن از دست اونهایی که ژولیده پولیده به زور از رختخواب پاشدن نشستن پشت فرمون ماشینو با شکم خالی دارن سیگار هم میکشن و دنیا رو به هیچ جاشون هم حساب نمی کنن... حالا اینهاش خیلی به خیلی ها ربط نداره خیلی ها فقط روشونو می کنن اونور تا دلشون آشوب نشه


This page is powered by Blogger. Isn't yours?